فکر میکنم کتاب “اگر بابا بمیرد” نوشته استاد محمدرضا سرشار(رضا رهگذر) نیازی به معرفی ندارد. چرا که این کتاب از نادر کتابهایی است که با تجدید چاپهای متعدد از تیراژ صدهزاری هم فراتر رفته است. من در دوران نوجوانی این کتاب را در تبریز خواندم. یعنی از جمله کتابهایی بود که مرا با دنیای داستان نویسی آشنا کرد.
این کتاب که شامل یک داستان کوتاه(اگر در تعاریف داستان کوتاه و گنجایش این داستان در آن قالبی که فرمودهاند، اشتباه نکرده باشم) برای نوجوانان است حکایت یک روز برفی است که پسر خانواده اسماعیل به ناچار برای خرید دارو برای درمان پدرش به شهر میرود. البته با دوستش برجعلی. موقع رفتن با گاری میروند. و موقع برگشت اتفاقات وحشتناکی برایشان میافتد.
فضای داستان خیلی صمیمی و اتمسفر آن یکی از مناطق زیبای شمال غرب کشور است. خیلی خاطره انگیز و با گره و تعلیقهای پر جاذبه. داستان یک داستان فنی و تکنیکی که همه عناصر داستان را داراست…
از همان زمانی که این داستان را خواندم خیلی به سرم زده بود که بروم این روستا را از نزدیک ببینم…در این مدت ۱۷- ۱۸ سال چها گذشت، بماند. تقدیر این بود که ما قبل از خود روستا که بیخ گوشمان(یکی از روستاهای میاندوآب) بود با خود نویسنده داستان دیدار بکنیم… آقای سرشار را در سال ۱۳۸۵ در جشن انتخاب کتاب سال سلام بچه ها در تهران دیدم…بعد انگیزه بیشتری برای یافتن این روستا که به نظرم خیلی راحت بود پیدا کردم. باز دو سه سالی گذشت. هر وقت به میاندوآب میرفتم موانع و مشکلاتی سرراه بود که نتوانم بروم…ولی امسال این اتفاق افتاد. نه به همین سادگی! …روستا بیش از یک ساعت با خود میاندوآب فاصله داشت. شما حساب کنید که ۳۵ سال پیش وقتی این امکانات برای رفتن به آنجا نبود، رفتن و ماندگار شدن کسی که حالا یکی از مشاهیر ادب و فرهنگ کشورمان شده است، چگونه بوده است؟ به راستی که شکورکندی با آن همه فاصله از مرکز فرهنگی ادبی کشور از شانس بسیار بالایی برخوردار بوده است. بیشک امروز شکورکندی به خودش میبالد که به مدت دو سال از شخصیت بزرگی میزبانی کرده است…وقتی وارد روستا شدم این مسئله به وضوح قابل مشاهده بود. با اینکه هیچ نمیخواستم مردم روستا را از این موضوع با خبر کنم؛ ولی همه به منی که غریبه وار وارد روستا شدم و به طرز مرموزی به مدرسهای که کنار ده بود سرزدم، مشکوک شدند. با اینکه بیشتر مردم مشغول کار زراعت بودند یواش یواش از دور و اطراف ریختند. من هنوز بروز نمیدادم. تا اینکه دیدم نمیشود. باید توضیح داد تا فکرهای دیگری به ذهنشان نیاید. تا اسم آقای سرشار به میان آمد، همه پیر و جوان با هیجان و خوشحالی از ایشان یاد کردند…
پیرمردی گفت: آقای سرشار الان کجاست؟ دیدم وقت زیادی برای توضیح دادن ندارم. از دستشان گریختم و سراغ آن مدرسهای را گرفتم که استاد در آن درس میدادند. افضل جای مدرسه را در کنار خانهاش نشانم داد. رفتیم جای مدرسه. جایی که خار در آن روییده بود. بعد سلام الله آمد از خاطرات قدیمی سخن گفت. از قارچهایی که بچهها به سفارش آقای سرشار در یک روز بارانی چیده بودند، … بعد از آسیابانی که دوست و همدم ایشان بوده است…و…از اسماعیل قصه “اگر بابا بمیرد” که به تازگیها فوت کرده است. از جیب رجب که هنوز زنده است…. عکسها را ببینید.
بعد از یک ساعتی چشممان به دیدن شکور کندی روشن شد.
منبع:سایتمحمدرضاسرشار